|
|
بازدید : 502
نویسنده : محمدرضا آذری
|
|
من شکایت دارم...
از آن ها که نمی فهمند چــــادر مشکی من یادگار مادرم زهـــراسـتــــــ
از آن ها که به سخره می گیرند قــداســـتِ حجابِ مادرم را؛
...... چــــــــــــــــــــــــرا نمی فهمی؟
چادر من دکور صحنه ی شما نیست. چادر من وسیله خنده وژست گرفتن شما نیست.... چادر من لباس بالماسکه نیست که بپوشید و عکس بگیرید...
این تکه پارچه ی مشکی، از هر جنسی که باشد، کرپ یا حریر اسود یا ... حـــــُرمــت دارد !
به خدا قسم ارزشِ همین تکه پارچه بالاتر از آن است که بخواهی به زور آن را بر سر کسی کنی؛
من شــــکــایــــت دارم...
یادگارِ مادرِ من شده مجوز ورود به برخی مکان های خاص (!) ؛ آن هم نه به شرط رعایت حجاب اسلامی!!
برای آن ارگان، مهم این است یه تکه پارچه ی مشکی همراهش باشد! هرچند که
روی کمرش افتاده باشد ... حتی اگر هزار رنگ آرایش کرده باشد؛ حتی اگر جلوی
چشم نگهبان به محض خروج چادر را با حرص از سرش بردارد؛ حتی اگر چادرش آن
قدر نازک باشد که
به خدا چـــــادرِ مــــادرِ مـــن، قیمت دارد؛
مادر....
یا زهرا...
آیــــــــ مَردُم...
مادرِ من پهلویش شکست؛
اما هیچ کس ندید که چادرش روی کمرش بیفتد ...
مادرِ من، با ضرب سیلی به خاک افتاد؛
اما چــــادرش از سرش نیفتاد... -----------------------/http://takavar114.blogfa.com--------------------------
|
|
|