|
|
نوشته شده در جمعه 17 آذر 1391
بازدید : 591
نویسنده : محمدرضا آذری
|
|
- خوابم نمی برد عمه جان. چرا از این جا نمی رویم. دلم برای خانه خودمان تنگ شده. از این جا می ترسم.
آخرین طفل خیمه، ساعتی پیش آرام گرفته و خوابیده است. اما رقیه هم چنان در آغوش و سر بر بازوی من، با صدایی گرفته و بغض آلود، بی تابی می کند. صدای پایی آرام و سنگین از بیرون خیمه به گوش می رسد.
- می شنوی عمه جان؟ این صدای پا را می شنوی؟
لحظه ای آرام می گیرد و در سکوت، گوش می خواباند.
- بله عمویم عباس است.
- آفرین پس تا عمویت عباس هست، نباید از هیچ چیز بترسی.
- عمویم آن بیرون نمی ترسد؟
- عمویت جز خدا از هیچ کس و هیچ چیز نمی ترسد. تا او هست هیچ کس نمی تواند به ما آسیب برساند.
- اما... اما اگر عمویم عباس نباشد....
به یک باره قلبم فرو ریخت. حتی تصور نبودن عباس در آن شرایط، تلخ و نفس گیر بود. نباید م یگذاشتم بغضی که گلویم را می فشرد ، بر ترس و نگرانی این طفل سه ساله بیافزاید. به او گفتم:
- او هرگز ما را ترک نمی کند دخترکم. حتی اگر خدای نکرده مثل برادرت علی بیمار بود، پدرت حسین و برادرت علی اکبر هرگز اجازه نمی دادند کسی به ما آزار برساند.
در تاریکی خیمه، با نرمی نوک انگشتانم، نشستن لبخند را بر چهم دخترک حس کردم. لبخندی که به سرعت محو شد.
- عمه جان اگر پدرم....
گریه ای بی صدا که هق هق شدید و فرو خورده اش، سر تا پای مان را به تکان و لرزه وامی داشت یک باره و توأمان بر ما مستولی شد. به خدا قسم که در آن لحظات، میان تمام آفریدگان، هیچ کس به اندازه من نیازمند تسکین و تسلا نبود. سر طفل را به سینه چسباندم و در میان گریه آرام در گوشش زمزمه کردم: خدا هست دخترکم خدا هست.....
دستان کوچک رقیه گونه های خیسم را نوازش داد و گفت: گریه نکن عمه جان. نترس. می شنوی؟ این صدای پای عمو عباس است.
برگرفته شده از وبلاگ ماه و آب
|
|
|